اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

ماشین سواری!!!!(92/11/11)

بالاخره خوجل مامان سوار ماشینش شد... وای چه کیفی می کرد...چنان دست میزد و جیغ می کشید که!!!!! بالاخره پس از ماه ها ما دیدیم که اهورایی خان خانمون با یه چیزی سرگرم میشه و دوسش داره...کل وسایل خونه رو جمع کردیم چون بشکن بشکنای شازده پسر شروع شده!!!! میزا رو برداشتیم...مبل ها رو دور تا دور خونه چیدیم و خلاصه اون وسط یه میدون بزرگ هم واسه ماشین سواری عشقول مامان باز شده!!!! البته حالا اهورا نمی تونه رانندگی کنه ،چون پاش به پدال گاز نمی رسه و فقط می تونه با پاهاش فرمون و بچرخونه!!!! و بابا با یه کنترل از راه دور نقش راننده آقا پسرو بر عهده داره       قربون اون قد و بالات رانند...
27 بهمن 1392

روز عشق ایرانی...یا روز عشق فرنگی؟؟؟!!!!!

سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد تنها مدت کمی به اواخر بهمن ماه و اواسط ماه فوریه باقی مانده که روز عشق فرنگی (ولنتاین) و روز عشق ایران باستان و روز زن (سپندارمذگان) به فاصله ی چهار روز از هم قرار دارند      نگرد، نیست. اگر حتی سالنامه را زیر و رو هم کنی، ردپایی از «ولنتاین‌»‌ نمی‌یابی. شاید گردآورندگان تقویم فراموش کرده باشند آن را در میان سایر روزهای ویژه و پرطمطراق ایرانی یا اسلامی جای دهند؛ اما مگر می‌شود این افراد هر سال مرتکب چنین اشتباهی شوند، آخر این چه جشنی است که این‌گونه دل از دخترها و ...
27 بهمن 1392

2 تا 9 ماه!!!!

عشقم...اهورا!!! دو 9 ماه را با تو بودم...9 ماه اول را هم نفس با من سپری کردی و 9 ماه دوم را همپای من...     9 ماه پیش ، چشمانم خیس شد از شوق دیدار تو.تو آمدی و با آمدنت تمام خستگی آن 9 ماه انتظار به پایان رسید... و امروز؛ که 9 ماه از آمدنت می گذرد؛ باید بگویم :که تمام دار و ندارم شده ای!!! باید غنیمت شمرد لحظات با تو بودن را پسرم... 9 ماهگی ات مبارک شیرینم...   ...
26 بهمن 1392

دس دسی...

دس دسی باباش میاد                              صدای کفش پاش میاد!!!!               ...
17 بهمن 1392

یه اتفاق بامزه!!!!

همزمان با سالروز تولد بابا جون یعنی 2 بهمن چهارمین دندون اهورا و همزمان با تولد من یعنی 12 بهمن پنجمین دندون اهورا جونم دراومد!!!! 13 بهمن هم اهورا رسما" چهاردست و پا رفتن و شروع کرد!!!! پسرم طی این یک ماه کلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی پیشرفت داشته!!!! دیگه می تونه دستش و به همه چیز بگیره و بلند شه و چند ثانیه سر پا بایسته!!! برای ابراز احساساتش دهن شو باز می کنه و به صورتمون می چسبونه!!!ولی گاهی هم جو می گیردش و گازمون می گیره!!! وقتی یه چیز خطرناک می بینه می گه اَجیزه و با انگشت اشاره نشونش می ده!!! وقتی خیلی ذوق زده میشه میگه اووووووووووووووووووو...
17 بهمن 1392

تقدیم به مادرم برای تمام زحماتش...

این شعرو در روز تولدم تقدیم می کنم به مامان مهربونم؛     ♥آسمان را گفتم...می توانی آیا ،بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه ، روح مادر گردی؟؟!!!صاحب رفعت دیگر گردی؟؟؟!!! گفت نی نی ...هرگز!!!من برای این کار کهکشان کم دارم...نوریان کم دارم...مه و خورشید به پهنای زمان کم دارم... ♥خاک را پرسیدم...می توانی آیا،دل مادر گردی؟؟؟آسمانی شوی و خرمن اختر گردی؟؟!!! گفت نی نی ...هرگز!!!من برای این کار بوسِتان کم دارم...در دلم گنج نهان کم دارم... ♥این جهان را گفتم،هستی کون و مکان را گفتم...می توانی آیا ،لفظ مادر گردی؟؟؟!!!همه ی رفعت را ،همه ی عزت را ،همه ی شوکت را ، بهر یک ثانیه بستر گ...
12 بهمن 1392

اهورا در تولد 27 سالگی مامان

پسرکم... از تو ممنونم برای اینکه لذت مادر بودن را به من دادی...از تو متشکرم برای اینکه دوره ی بی نظیری از زندگی با آمدن تو شروع شد...از تو متشکرم چون با وجود تو معنی عمیق تری از زندگی مشترک ، همسر ، خانواده، پدر و مادر را درک کردم... از تو ممنونم که تلاشت برای برقراری ارتباط به من یاد داد برای رابطه ای بهتر باید بیشتر سعی کرد!!! از تو ممنونم که خالص بودنت به یادم آورد که نهاد همه ی انسانها پاک و خالص است...و از تو متشکرم به خاطر تجربه هایی که با بودن تو شکل گرفت و اگر نبودی هرگز نمی فهمیدم زندگی چقدر زیباست...   پی نوشت : از زحمات امیر عزیزم ممنونم... و از مهربانی های مامان و بابای خوبم...
17 بهمن 1392

برای بابا جونم...

دلم به وجودت گرم است بابا . نمی‏دانم اگر تو نبودی، زبانم چطور می‏چرخید،     صدایت نزنم! راستش را بخواهی، گاهی، حتی وقتی با تو کاری ندارم، برای دل خودم صدایت     می‏زنم؛ بابا ! آن‏قدر با دست‏هایت انس گرفته ‏ام که گاهی دلم لک می‏زند، دستانم را بگیری.     هر بار دستانم را می ‏گیری، خیالم راحت می‏شود؛ می‏دانم که هوایم را داری و     من میان ازدحام غریبی، گم نمی‏شوم و تو هیچ وقت دستم را رها نمی‏ کنی... .     بابا جون... ♥تولدت مبارک...تا بی نهایت ...
2 بهمن 1392

افتتاح مغازه بابا

پسر خوبم... بالاخره مغازه بابا هم افتتاح شد... تغییر شغل بابا فقط و فقط به خاطر تو بود گل قشنگم...تا بتونیم بیشتر بهت برسیم... ...
19 بهمن 1392
1